تو من نیستی !

منم تو نیستم!

پس دلیلی نداره سرنوشت های یکسانی داشته باشیم !

 

 



تاريخ : یک شنبه 24 اسفند 1396برچسب:, | 9:44 | نويسنده : بهار |

بعضی وقتا یه چیزی از خدا میخوای 

یه چیزی مثل یه معجزه 

و بعد 

هیچ اتفاقی نمیوفته

اتفاقی که بشه نشونش داد و بگی اهان اینه 

این همون معجزه است

ولی یه  چیزی عوض میشه 

قلب ، روحت ، احساست 

یه چیزی عوض میشه

که فقط خودت میفهمیش

این دقیقا همون معجزه است

...



تاريخ : پنج شنبه 2 فروردين 1397برچسب:, | 4:19 | نويسنده : بهار |

من اونجا بودم 

یه روز وسط مرداد ماه بود 

غروب بود 

هیچی نبود نه زمان نه مکان 

پوچی محض

اونجا بود که من مردم 

وسط مرداد ماه بود 



تاريخ : دو شنبه 21 اسفند 1396برچسب:, | 16:59 | نويسنده : بهار |

خدای زیبای من 

خدایی که هرجایی که بغض کردم  قبل اینکه صداش کنم , شروع به نوازش من کرد 

خداوند نوازشگر مهربان

خداوند زیبای محض

خدای بزرگ من 

بینهایت هایی که تو خداوندگارشون هستی

تو 

تنها خدای قابل ستایش

زیبا ترین مهربان عالم

و من 

کوچک ترین ...

شکرت

به اندازه ی تمام تنهایی هایی که منو به یاد تو میندازه

شکرت

به اندازه ی بغض های فرو خورده ام 

شکرت 

شکرت که با تمام بی کسیم ؛ هنوز تو رو دارم

پرودگاری که برای بنده اش خیلی کافیه 

خیلی شکرت 



تاريخ : دو شنبه 23 بهمن 1396برچسب:, | 22:31 | نويسنده : بهار |

  "اگه نمیترسیدی چه کاری رو انجام میدادی ؟!"

هرکسی طبق شرایط و روحیات خودش یه جوابی میده 

ولی

من اگه نمیترسیدم خیلی کارهای بزرگی میتونستم انجام بدم 

ترس خیلی وحشتناکه

ترس از اینده , ترس از اینکه بقیه درست بگن و تمام باورم یه خیال خام باشه 

درهرصورت

ترجیح میدم در اینده با شکستی که از کار خودم به میخورم کلنجاربرم 

تا اینکه تو بهشتی که بقیه برام میسازن , همش به این کر کنم که اگه ارزوهامو دنبال کرده بودم 

خوشبخت میشدم و حالا فقط یه بدبختم !!!

من نمیخوام یه ترسو باشم 

سخته ولی بالا سری برای بندش کافیه !!! 



تاريخ : جمعه 20 بهمن 1396برچسب:, | 16:15 | نويسنده : بهار |

برای اولین بار وارد همون لحظه ای از زمان شدم که تمام عمر منتظرش بودم ...

چه ارامش غریبی داره



تاريخ : یک شنبه 8 مرداد 1396برچسب:, | 19:3 | نويسنده : بهار |

حوالی شهر دور

من اون جا بودم ، خیلی دور ، توی افق ، یه جای دست نیافتنی...

ولی چی شد که سر از اینجا درآوردم؟!

یادم نیست ، یه اتفاقی افتاد ! یه اتفاقی که یادم نمیاد

یه خاطره است ، یه خاطره ای که هیچ وقت اتفاق نیوفتاد ؛ یا شایدم هنوز اتفاق نیوفتاده !!!

ما روزای سختی داشتیم ، من و برادرم، اون دوسال ازم کوچیکتره و من واقعا دوسش دارم چون هیچ

خانواده ای جز اونو ندارم، من و اون سختیای زیادی کشیدیم تا الان ...

ولی اوج سختیامو از وقتی شروع شد که از پروشگاه فرار کردیم .

شب سردی بود خیلی سرد ، ماه ها وقت گذاشتیم تا بتونیم از اون جهنم فرار کنیم ، سرپرست اغلب

مارو ( من و برادرم رو ) از هم جدا میکرد . روزای سختی واسه برادرم بود ، اون همیشه عادت داشت

پیش من بخوابه ، چون از تاریکی میترسید .

اما از وقتی سرپرست اینو فهمید بیشتر پافشاری کرد که مارو از هم جدا کنن . اون معتقد بود اگه

خانواده ای بخوان اونو به فرزندی قبول کنن برای هردومون سخت میشه واسه همین از الان باید تمرین

میکردیم که از هم جدا بمونیم .

اما من واقعا نگران برادرم میشدم واسه همین نصفه شبا یواشکی میرفتم توی خوابگاه پسرا و بهش سر میزدم . گاهی هم گیر میوفتادم و به جز کتکایی که میخوردم و کسری غذا ، کارای بیشتری رو هم باید انجام میدادم . اما من دست بردار نبودم ، اونا باید منو درک میکردن . چرا دنیا انقدر ظالمه . از وقتی پا به این جهنم گذاشتیم همیشه به فکر مرگ بودم ولی با دیدن برادرم پشیمون میشدم چون اگه من میمردم احتمالا شرایط برای اون سخت تر میشد . 

برای همین من باید سخت تر میشدم تا برادرم بتونه به من تکیه کنه . اون یه پسر نحیف بود و واقعا نیاز به مراقبت داشت . شرایط خوبی نبود . هیچ خانواده ای حاضر نبود سرپرستی من یا برادرم رو به عهده بگیره . و رفتار سرپست ها هم باما اصلا خوب نبود . 

اسم من سوجینه ، کانگ سوجین ، الان هجده سالمه و از وقتی ده سالم بود توسط مادر عزیزم پرت

شدم توی پروشگاه ، البته به همراه برادر کوچیکترم سوبین ، سوبین دوسال از من کوچیکتره و بچه

فوق العاده ساکتیه ، گاهی انقدر ساکته که نگران میشم و ضربان قلب یا تنفسش رو چک میکنم که

مطمئن شم هنوز زندست .

پدرم رو یادم نمیاد ، ولی مادرم میگفت وقتی سوبین به دنیا اومد مارو ترک کرده ، اون موقع من فقط دو

سالم بود .

تا اونجایی که یادم میاد مادرم فقط به دنبال خوشگذرونی خودش با مردای متفاوت بود و اصلا توجهی

به ما نداشت . تا اینکه صاحب خونمون به مادرم نظر کرد و بهش گفت که اگه میخواد که با مادرم

ازدواج کنه مادرم باید از شر ما خلاص شه .

هه مادرم بی درنگ یه راه خوب پیدا کرد . انگار منتظر این لحظه بود .

مارو به دور ترین نقطه ممکن از خودش ، به یه پرورشگاه برد و گفت که مارو تو خیابون پیدا کرده

من واقعا نمیفهمیدم منظورش از این رفتارا چیه ولی میدونستم اگه حرف بزنمو بگم که داره دروغ میگه

، مادرم زندم نمیذاره .

پس سکوت کردم ، حداقل به خاطر برادرم ، چون میدونستم اگر مادرم شروع کنه به تنبیه من ، قطعا

برادرم رو بی نصیب نمیذاره .

پس ساکت موندمو اون بغض لعنتی رو با هزار زحمت قورت دادم .

واقعا نمیفهمم اگه یه عده بچه نمیخوام پس واسه چی بچه دار میشن ، فقط به خاطر لذت خودشون؟!

این بزرگترین ظلم نوع بشر به بچه ی خودشه که فقط واسه لذت خودش یه موجود رو به دنیا بیاره

بدون اینکه فکر کنه این بچه به چه چیز هایی احتیاج داره یا چه چیز هایی باید ازش دور بمونه ، البته

این بهترین حالته ، مادر من حداقل ترین حالت رو هم نداشت ، یعنی حتی حاضر به پذیرفتن بچه های

خودشم نبود .

یادم میاد اون شبی که مادرم منو برادرم رو تا دم در پروشگاه برد و بعد از صحبت با مسئول اونجا از

پشت سر دست روی شونه راست من گذاشت و من رو هل داد داخل ، همون موقع به خودم گفتم

سوجین به جهنم خوش اومدی و هیچ وقت جای اون فشار رو روی شونم فراموش نکردم ، مادرم با

دست خودش بچه هاش رو فرستاد جایی که مطمئن بود سخت ترین زندگی رو دارن ، گاهی فکر

میکردم که کاش مارو میکشت شاید اونجوری درد کمتری رو تحمل میکردیم .

واقعا متوجه نمیشم چطور یه سرپرست پرورشگاه دلش میاد یه بچه رو کتک بزنه ، بچه ای که عملا

هیچ چیزی برای از دست دادن نداره .

وقتی بچه های دیگه توی اتاق خواب قشنگشون داشن با اسباب بازی ها شون بازی میکردن یا تو

تخت گرم و نرمشون داشتن خواب های رویایی میدیدن ، من و برادر بیچارم به همراه بقیه بچه های

پروشگاه داشتیم طعم تلخ جای خواب سرد  بی محبت پرورشگاه رو به هم راه غذاهای بد طعم اونجا

تحمل میکردیم .

من اگر خدا بودم اول از همه به بچه ها توجه میکردم ، اخه اونا هیچ گناهی ندارن و بی انصافیه موجود

کوچیک و بی ازاری مثل بچه ها سختی بکشن روزای خوبی نبود ، ولی من طاقتشو داشتم به خاطر

سوبین هم که شده بود تحمل میکردم .

خانم می ، سرپرست بی احساس و سنگ دل ما ، هیچ فرقی براش نداشت که ما زنده باشیم یا

مرده ولی باور کن من فکر میکردم همش همینه اما بعدا فهمیدم دنیا از خانم می سنگ دل تره

نمیخوام به خاطر بیارم که چه اتفاقاتی برام توی اون پرورشگاه لعنتی افتاد

ولی ...

کاش میشد افکارمو کنترل کنم

مسخرس همش همین بود ؟! همه زندگی ؟

من مثه  مرده متحرک تمام عمر فقط تحمل کردم . چیزایی که واقعا نمیخواستم .

سوبین تنها دلیلی بود که نمیذاشت من از زندگی دست بکشم .

اما یه چیزی برام خیلی عجیبه ، هنوزم وقتی به غروب افتاب نگاه میکنم خاطراتی توی ذهنم مرور

میشه که هیچ وقت اتفاق نیوفتاده ، نمیدونم دقیقا چیه !" کجای راه رو اشتباه رفتم ؟" "چی شد که

به اینجا رسیدم ؟!" این سوالاتیه که همیشه بعد از دیدن غروب افتاب ناخوداگاه به ذهنم میاد ! ولی

من مطمئنم اون خاطره وجود داره ! شاید خاطره نباشه یعنی منظورم اینه شاید هنوز اتفاق نیوفتاده ...

یعنی میتونه اتفاق بیوفته ؟ اصلا اون لعنتی چیه که داره تمام روحمو میگیره ؟

گاهی احساس میکنم یه نفر پشت سرم ایستاده و داره بهم کمک میکنه ولی باور کن هیچ کس

نیست با این حال حتی حسش هم قشنگه ، اینکه حس کنی یه نفر هست که تمام توجهش به تو

هست ، حتی اگه اون ادم واقعا وجود نداشته باشه ...

اصلا شاید اون یه ادم نباشه  ، هان؟ ممکنه یه روح باشه ؟

یه روح ؟... اره شاید یه روحه ، همه روح ها که بد نیستن !

بعضیاشون ممکنه به ادم کمک کنن ولی شاید من توی اون شرایط بیشتر از هر ادم دیگه ای نیاز به

کمک داشتم و دارم ...

روح! مرسی که هستی ...

 

پایان قسمت اول



تاريخ : شنبه 13 خرداد 1396برچسب:, | 1:39 | نويسنده : بهار |

سلام

از این به بعد میخوام یه داستان اپ کنم

امیدوارم خوشتون بیاد

نظر بذارید



تاريخ : شنبه 13 خرداد 1396برچسب:, | 1:37 | نويسنده : بهار |

از قانون خلاء استفاده کردین ؟!

چیارو از ذهنتون دور ریختین ؟



تاريخ : شنبه 9 ارديبهشت 1396برچسب:, | 17:8 | نويسنده : بهار |

و من همچنان دارم دنبال یه شغل اینترنتی میگردم

باید واسه کره رفتنم پول جمع کنم ولی خانواده حتی نمیذارن بیرون کار کنم , مثلا میخوان سنگ بندازن جلو پام

ولی من به تلاشم ادامه میدم

دارم اچ تی ام ال 5 میخونم ، بعدشم میرم سراغ اندروید

من که بالاخره ثروت مند میشم

خود کائناتم اینو میدونه



تاريخ : شنبه 9 ارديبهشت 1396برچسب:, | 16:48 | نويسنده : بهار |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد